فرهنگ و هنر

برف و حاکمان عصر توحش!

برف سپید جامه، دگربار
بربام خانه ها ، چو کبوتر ، نشسته است!
 تهمینه، کودک همسایه
بر تپه های  برفی، اطراق کرده است:
می لرزد از خنک،
او سال هاست، لانهء گرمی نداشته است!

 

یک روز شاعری زسپاهان
میگفت بادریغ:
ایکاش جای برف مزاحم به کوچه ها
دریای پنبه بود ، یا آرد ی بیخته،
تا پر شود جیب خلایق ز سیم و زر!

 

در شهر ما
جایی  که جنگل و کاجش سوخت
اما به کوچه وکاشانه
 یکسر تسلط قانون جنگل است،
دیریست حاکم و داروغه  ،
افروخته اند آتش و میرقصند
بر معبد توحش تاریخ،
دوران انجماد تفکر!
این « رهبران اخته»
  کوتوله های کوی سیاست
همواره افکنند ، برف خانه ء خود را
بر بام دیگران!

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا